-

استاد هوشنگ ابتهاج، در مثنویِ شریفی فرموده‌اند:
"چشمه ای در کوه می جوشد، منم! "
 
هوالجمیل
بیشه‌ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه‌ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی‌ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می‌شکند
که روان زیرِ پِی‌اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری‌ست منم!
                                                           حسین جنتی
 
منبع: http://www.aram59.blogfa.com


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 24 / 11 / 1392برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی

یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی

 

... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،

فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی

 

یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است

یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!

 

هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !

از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!

 

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،

مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

 

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 28 / 12 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!

دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

 

 

 در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر

سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

 

 

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم

از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

 

 

 بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام

از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

 

 

 من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،

پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

 

 

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،

موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

 

 

 باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،

روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

 

 

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،

دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

 

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،

تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


 

گیرم ازین قماش کسی جابجا شده ست!!!

 

این تاج و تخت کهنه بسی جابجا شده ست!!!

 

 

 

رنگی عوض شده ست،ولی فتنه ها یکی است!!!

 

 حیران مشوکه بوالهوسی جابجا شده ست!!!!

 

 

 

 آزادی ازنگاه تو ای ساده لوح چیست؟!!!

 

از دید ما فقط قفسی جابجا شده ست!!!

 

 

عمرت چو باد میگذرد فکر چاره باش

 

چشمی به هم زدی، ارسی جابجا شده ست!!!

 

 

 

فریاد میزنی و به جایی نمیرسد!!!

 

آهی کشیده ای،نفسی جابجا شده ست!!!!

 

 

غمگین مباش ای دل ازین رُفت و روب ها

 

بادی وزیده است و خسی جابجا شده ست!!!!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،

 غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

 

 

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند

 غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

 

 

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم

 

 چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!

 

 

درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،

 

 هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!

 

 

به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم

 غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم

 

 

جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم

 به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم

 

 

ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است

 زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم

 

  

زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم

 

 طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
...
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد !


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

حدود پرزدنم را به من نشان داده ست

 

همان كه بال نداده ست و آسمان داده ست!

 

 

همان كه در شب يلدا به رسم دلسوزي،

چراغ خانه مارا به ديگران داده ست

 

 

به چيست ؟ دلخوشي مردمي كه در همه عمر،

 

به هر معامله اي هر دو سر زيان داده ست!

 

 

كدام طالع نحس است غير بي عاري؟

كه رنج كشت به من ، ماحصل به خان داده ست

 

 

به خان ! كه مرگ عزيزان و گريه هاي مرا،

 

شنيده است و مكرر سري تكان داده ست!

 

 

همان كه غيرتمان را گرفته و جايش،

 

به قدر آنكه نميريم آب و نان داده ست!

 

 

به ناله اي و به خطي بگوي دردت را

 

بسا هنر كه طبيعت به خيزران داده ست!

 

 

زخون پاي من و توست  در سراسر دشت

 

كه هر چه بوته ي خار است زعفران داده ست!

 

 

اگر بناست نميريم جان براي چه بود؟

وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟

 

 

 

"بكوش خواجه و از عشق بي نصيب نباش"

 

كه اين صفا به غزلهاي من همان داده ست!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

هرچه مردم ساده‌تر. حکامشان سفاک‌تر!

 

گرگ کمتر می‌درد . از گله‌ی چالاک‌تر!

 

 

سادگی ها. مانع آزادگی‌هامان شده ست

 

هرچه کوه و دره کمتر . نعره بی پژواکتر!

 

 

 

شستن مغز بشر. یا خوردن آن بدتر است!

کیست اکنون. عاقلان. درچشمتان ضحاکتر!!؟

 

 

ترس زاهد حاصل بالا نشستنهای اوست

 

ازسر منبر خدارا دیده وحشتناکتر!!

 

 

گرچه عریانی به چشم زاهدان بی قیدی است

 

هرچه طول جامه کمتر . باصفا تر پاک تر!!

 

 

 

دامنت را رنگ کن از باده زاهد. میشود-

 

-باغ پرگل تر . یقینا بی خس و خاشاک تر!

 

 

های یوسف! روز محشر با گریبانت مناز

 

نیست از قلب پریشان زلیخا چاکتر!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

 

این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،

 

گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،

حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار

 

" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،

 

از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!

 

قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"

 

داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،

 

سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 گرفتم خالق یکتای ما غفار هم باشد!   
سزاوار است سلطان فکر استغفار هم باشد!
 
سزاوار است سلطان اندکی تقوا کند پیشه
خصوصا اینگه منظور نظر جبار هم باشد!!
 
بکوشد بعد وی نام نکویی هم به جا ماند  
به فکر یادگار گنبد دوار هم باشد!
 
 ز آه بینوایان بام قصرش را سبک سازد  
کمی اندیشناک سختی آوار هم باشد! 
 
که آوار است و هیچ از شوکت و حرمت نمیداند!  
به روی تاج اگرچه برسرش دستار هم باشد!!
 
 اگر بر کاروانی ره ببندد لاجرم باید-  
-دگر چشم انتظار لشکر مختارهم باشد!
 
 کمی تاریخ خواندن لازم آید شیخ و سلطان را   
که غیر از قصه‌ی عبرت در او تکرار هم باشد!!

 


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

چتر ها در شرشر دلگیر باران می رود بالا
فکر من آرام از طول خیابان می رود بالا

من تماشا می کنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزل خوان می رود بالا

گشته ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست
ارتفاع درد از پیچ شمیران می رود بالا

خواجه در رویای خود از پای بست خانه می گوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می رود بالا

درد من هر چند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران می رود بالا

گاه شب ها بعد کار سخت و ارزان خواب می بینم
پول خان با چکمه اش از دوش دهقان می رود بالا

جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا

فکر من آرام از طول خیابان می رود پایین
یک نفر در جان من اما غزل خوان می رود بالا 


اثر: حسین جنتی


تاريخ : 20 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی